مدتی پیش، دوست فاضلم، حسین خلج، به شفاف سازی مسئله مهمی در «یادداشتهای زیرزمینی» داستایوفسکی پرداخت: حقارتبعد از آن نوشتار جذاب و گیرا دیگر جالب نیست من هم به این نکته بپردازم، به خصوص که حسین به جوانب متعددی پرداخته و الحق از پس نوعی «پدیدارشناسی حقارت» برآمده بود. اما با کسب اجازه از مولف(!) گمان میکنم جای چند نکته خالی است: نکاتی که در «یادداشتها...» و «بیچارگان» به یک اندازه قابل ملاحظه استحسین به درستی یادآور میشود که حقارت یکی از وضعیتهای اگزیستانس ماست که «شاکلۀ بدنِ اجتماعیشدۀ ما را میسازند و این بدن در موقعیتهای تحقیرآمیز بهصورتی پیشاتأملی از درون دچار تشویش شده و واکنش نشان میدهد». این واکنشها به ظریفترین شکل ممکن در این دو اثر منعکس شده اندپیش از هرچیز باید «حقارت» را از وضعیت دیگری که شاید بتوان آن را «فرومایگی» نامید جدا کرد: حقارت جایگاهی است درون فرد... یک «مأوا»ست که آدمی خود را در آن می یابد و از آن نقطه به جهان نظر میکند، اما فرومایگی یک نسبت است: نوعی وصف موقعیتی است که در مواقع خاص به فرد «اطلاق» میشود نه یک چشم انداز و وضعیت بشری. همچنین حقارت یک وضعیت توصیفی و خالی از ارزشگذاری است، حال آنکه فرومایگی یک موقعیت هنجاری و منفی استبا این توصیف حقارت (و نه فرومایگی) با دیگر وضعیتهای بشری ما آمیخته میشود و این آمیزه، محصولات غریبی را در رفتار انسان میسازدبیچارگان (به مانند نیمه دوم بخش دوم یادداشتها...) آمیزه ای عجیب از حقارت و عشق را به تاثیرگذارترین نوع ممکن نشان میدهد... آمیزه ای که در آن ویرانگریِ دربرگیرنده عشق به نفع تشدید حقارت ختم میشود. در هر دو مورد، فرد به سادگی و از سر حقارتش معشوق را از دست میدهدتراژدی حقارت، در پارادوکسی است که برای فرد ایجاد میکند: از یک سو حقارت انزوا می آورد چرا که چشم انداز واگرای ابدی فرد است: این واگرایی با خشم، تمسخر و حتی خود-زنی دیده میشود؛ از سوی دیگر حقارت و تزلزل آن هرچند موجود، اما هرگز مطلوب نیست. پس فرد میکوشد با اثبات حقیر-نبودن خود به دیگران، خود را از وضع حقارت-بارش خلاص کند: بله... او به دیگری نیاز دارد*، همان دیگری که گویی مدام حقارت او را گوشزد میکند و این میل به واگرایی را تشدید میکند. به دلیل همین اوضاع پارادوکسیکال تراژیک است که شخصیتهای حقیر داستایوفسکی، در همان وقتی که بیش از هر زمان میتوانند خود را از حقارت نجات دهند، ناگهان مثل یک «ابله» و بیش از همیشه میلغزند و در حقارتشان فرو می افتند و کفر خواننده را در می آورنددو آمیزه عجیب دیگر، «غرور و حقارت» و «دانش و حقارت» است. اولی در همین بیچارگان و دومی در یادداشتها (موشها در برابر گاوها را به یاد بیاورید) است که به اوج میرسد. اما من میخواهم هر دو را یک کاسه کنم. این غرور با پست شمردن آنهایی که فرد را حقیر میشمارند شکل میگیرد، اما این پست شمردن هم از پرسپکتیو حقارت رخ میدهد و رنگ و بوی همان را دارد: اینجاست که مسئله با دانش پیوند میخورد. حتما این موقعیت را در داستان های داستایوفسکی زیاد دیده اید که اشرافزاده یا افسری مرد حقیر را به سخره میگیرد، اما او به این اهانت اهمیت نمیدهد چون مسئله مسخره شده (مثل پول: «من به این پولها تف می اندازم») یا حتی خود فرد («من به او هیچ اهمیتی نمیدهم») را از شأن خود پایینتر میبیند. اما میداند که آن اشرافزاده که بسیار احمقتر از اوست، رفتار او را حمل بر حقارتش میکند نه بی اعتنایی اش، و همین مسئله آمیزه حقارت-غرور و حقارت-دانش را شدیدتر و عجیبتر میکنداز این مسئله پدیدارشناسانه که بگذریم، خود داستان اصلا اثر گیرایی نیست: بقول دوست فاضل دیگری، مهدی فلاح: اثر میان-مایه ایست. «سبک نوشتاری» (بقول ماکار آلکسییویچ!) داستان، جدید است اما خوب نیست، چون خود راوی در آن هیچ حضوری خاصی ندارد (هرچند معلوم نیست حضور داستایوفسکی 20ساله چقدر جذاب باشد!) و روایتهای زیبای او از شخصیتها دیده نمیشود. ضمنا پرداخت داستان هم اصلا مثل آثار متاخر او نیست. گمان میکنم نکراسوف و بلینسکی که بخاطر این اثر داستایوفسکی را «گوگول تازه» خواندند اما با آثار بعدی او همدل نبودند بیش از حد سانتینمانتالیست بوده اند!رپانویس:*به همین دلیل ماکار آلکسییویچ درحالیکه وضع ظاهر را بی اهمیت میخواند، در نامه ای میگوید: «آدم پالتو را برای دیگران میپوشد، چکمه را هم همینطور... من به پالتو و چکمه احتیاج دارم تا بتوانم شرف و آبرویم را حفظ کنم»
The first works of Dostoyevsky were translations of French fiction. He was translating Eugénie Grandet, and, on an evening stroll, he has "the vision on the Neva". Да! я могу это сделать! In his mind he sees two sad and hopeless people that just break his heart. He sat down and wrote Poor Folk, his first novel. He did it in just nine months. And he never quite got out of Balzac's grip: obviously Puskin and Gogol too - but it was the inspiration from Balzac that got him to pick up a pen and write this novel, and he uses those characters and themes again and again.It's an important work because it is Dostoyevsky's first novel, it is written before he faced the firing squad, it was the beginning of a new type of literature. It is social criticism, psychological realism, and it is ironic. The critics were practically running in the street, his manuscript in hand, yelling "We have a new Gogol!"The new Gogol was only 25 years old.The Varenka narrative from June 1 - June 11 is incredible, building up to this scene:It seemed as though he were impervious to the cruel elements as he ran from one side of the hearse to the other—the skirts of his old greatcoat flapping about him like a pair of wings. From every pocket of the garment protruded books, while in his hand he carried a specially large volume, which he hugged closely to his breast. The passers-by uncovered their heads and crossed themselves as the cortege passed, and some of them, having done so, remained staring in amazement at the poor old man. Every now and then a book would slip from one of his pockets and fall into the mud; whereupon somebody, stopping him, would direct his attention to his loss, and he would stop, pick up the book, and again set off in pursuit of the hearse. At the corner of the street he was joined by a ragged old woman; until at length the hearse turned a corner, and became hidden from my eyes.This book is worth 5 stars for that section alone. It's interesting that at the time when Dostoyevsky was translating, it wasn't considered so important to exactly adhere to the original, as long as the main idea was gotten across. Now translators try for something closer. Compare several translations of a sample paragraph from Poor Folk and decide for yourself how successful this is:1. A gay little child was I—my one idea being ceaselessly to run about the fields and the woods and the garden. No one ever gave me a thought, for my father was always occupied with business affairs, and my mother with her housekeeping. Nor did anyone ever give me any lessons—a circumstance for which I was not sorry. At earliest dawn I would hie me to a pond or a copse, or to a hay or a harvest field, where the sun could warm me, and I could roam wherever I liked, and scratch my hands with bushes, and tear my clothes in pieces. For this I used to get blamed afterwards, but I did not care. - C.J. Hogarth 2. I was ever such a playful little child; all I ever did was run around the fields, the woods and the orchard, and no one ever paid me the slightest attention. Father was constantly preoccupied with business matters, and my mother took care of the household; no one tried to give me any education, for which I was grateful. I can remember that from the earliest morning onwards I would be running off to the pond, or the wood, or the haymaking, or the reapers - and never mind that the sun was baking down, that I had wandered heaven only knows where away from the village, was covered in scratches from the bushes, and had torn my clothes - I would be given a scolding at home later on, but I did not care. - David McDuff3. I was a playful little thing; I used to do nothing but run about the fields, the copses and the gardens, and no one troubled about me. My father was constantly busy about his work, my mother looked after the house; no one taught me anything, for which I was very glad. Sometimes at daybreak I would run away either to the pond or to the copse or to the hayfield or to the reapers - and it did not matter that the sun was baking, that I was running, I did not know where , away from the village, that I was scratched by the bushes, that I tore my dress…. I should be scolded afterwards at home, but I did not care for that.- Contance Garnett4. I was a wild little girl who did nothing but scamper about in the woods, fields and pastures, and no one bothered me. Often I was up as dawn, running out to the fishpond or into the woods or far down the meadow to where the mowers were. I never minded the hot sun or going astray far beyond the houseds and buildings or that the bushes scratched me and tor my dress. When I finally came home, I got a scolding, but I didn't care.- Geir KjetsaaThe other translators of Poor Folk (also called Poor People) are Hugh Aplin, Lena Milman and David Magarshack. The free Hogarth translation is here and it's the same one as the Kindle edition (I used it for the quotations, but prefer the McDuff or Garnett).
What do You think about Poor Folk (2003)?
چیزی که برای من در مورد داستان های داستایوفسکی جالبه اینه که همیشه یه مرد میانسالِ بدبختِ فقیر توی داستانش هست که به شدت هول و دستپاچه و تا حدودی دست و پا چلفتی با ضریب هوشی پایین تر از حد متوسط هست که خیلی رویاپردازی می کنه و کوچکترین توجه و محبتی از سوی اطرافیانش برای سیراب شدن از زیبایی های زندگی براش کافیه. من شاهکارهای داستاسوفسکی رو نخوندم هنوز - کتاب هایی مثل برادران کارامازوف، جنایات و مکافات، شیاطین - ،اما حداقل این رویه توی شب های روشن، رویای آدم مضحک، همزاد و همین کتاب - "بیچارگان" - اتفاق افتاده. نمی دونم داستایوفسکی چه چیزی رو توی یه همچین شخصیت می دیده که دوست داشته داستانش رو حول و از زاویه دید این آدم که حس ترحم آدم رو بر می انگیزه، بسازه و نقل کنه. شاید دلیلش اینه که این تیپ شخصیتی، تنها گزینه ممکن برای اینه که احساسات و توصیفات اغراق آمیز و شاعرانه و ترحم برانگیز رو برای خواننده در قالب دنیا و زندگی واقعی بیان کنیبا این حال بدبختی هایی که شخصیت های کتاب می کشن به هیچ وجه اغراق آمیز و غیر قابل تصور نیستن. مشخصه که توی قرن نوزدهم، زندگی مردم و همچنین سطح رفاه خیلی پایین تر از وضعیت الان دنیا بود. از طرفی، حتی همین الان هم اگه آدم پولی نداشته باشه، بهتر از "ماکار دیووشکین" و "واروارا دابراسیلووا" و "فدورا" نمی تونه زندگی کنه. و جالب اینه که حدود 150 سال پیش هم شخصیت هایی مثه "حضرت اشرف" و "بیکوف" بودن که توی جامعه ای که مردمش به فکر جور کردن پول برای تعمیر چکمه و لباس و نون شب خودشون هستن، پول های کلان در اختیار داشتن و توی یه دنیای دیگه ای سیر می کردنجایی که بیشتر از همه توجه من رو به خودش جلب کرد، اون قسمتی بود که ماکار دیووشکین توی اوج بدبختی و مصیبت و مکافات داشت از "بهتر شدن سبک (ادبی) ـش" حرف می زد. نفس گیر بود واقعا و من می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. مطلقاً در بی چیزی کامل به سر می برد و دیگه داشت خودش را با چیزای موهوم و غیرواقعی دلخوش می کرد. سبک نامه نوشتنش عین گذشته، ساده و بی آرایه و پیرایه بود، ولی چون به سبک ادبی راتازیایف علاقه داشت و شاید این به یکی از حسرت هاش تبدیل شده بود که بتونه به خوبی اون بنویسه، به طرز ترحم بر انگیزی داشت به خودش و واروارا - معشوقه ای که هرگز دلش رو پیدا نکرد که عشقش رو خیلی مستقیم بهش ابراز کنه - القا می کرد که حداقل سبکش داره بهتر میشه. واقعا اندوهناک بودآخر کتاب هم خیلی دردناکه. چنان به واروارا علاقه منده و چنان واروارا به ستون و معنی زندگیش تبدیل شده که حتی به خبر ازدواج این دختر واکنش منفی نشون نمیده که هیچ، بلکه از به اداره رفتن هم صرف نظر می کنه تا سفارشات و دستورات واروارا رو اجرا کنه. این هم برام کاملا ملموس بود. تنهایی می تونه باعث بشه که هر بلایی به سرتون بیاد و تا جایی که ممکنه از عزت نفس و کرامت انسانی و غرور و ارزشتون چشم پوشی کنیدتوصیه می کنم بخونید
—Arman Azadniya
I've always said that a writer has done a really good job if years after you've read his book you'll still remember the feelings it has given you. Dostoyevsky did an amazing job.Only now I concluded that It deserves 5 instead of 4 stars. What was I thinking?I read this one a long time ago. I loved the atmosphere so very much! Maybe it's just reminds me of nostalgic times and makes me feel sympathy for it, but the narrative sweeps you with it's pleasant stream.There was something unusual in this story and I can't quite put my finger on it; perhaps it was the language in which he used, perhaps it was the complex characters and maybe it was simply Dostoyevsky's magic fingers.Requires a second reading.
—Moriah
I wanted to ease myself into Dostoevsky, as I have begun a few others of his and become discouraged. While I was able to finish this one, I had to force myself. I understood that he was trying to show us the plight of the poor during this time frame, but the characters he used to do this were maddening!First, it's back and forth, I love you, but not THAT way, no you mustn't, I can't help it, I'm IN love with you, I'm too old for you, on and on until I felt like smacking them. When they finally settle into the acceptance of their love for one another, they manipulate, use and take advantage of each other so much they STILL deserve smacks! Or better yet...each other! I could not find one redeeming virtue in either of the characters. In the end, when she is finally given an out, she treats him appallingly as a common servant. Not only does she send him on endless errands for her upcoming new life, but errands that are bound to make him feel more poor and useless than he already did. I hated them both, but in the end, I found her worse.
—Kandice