ستاره (از پنج ستاره): دو و نیم ستاره من اشتیلر نیستم. عنوان کتاب نامی است که در اولین جمله ی کتاب توسط نویسنده انکار می شود: من اشتیلر نیستم. اشتیلر در تمام یا حداقل عمده ی کتاب انکار می شود. با این حال اصلی ترین و تعیین کننده ترین شخصیت کتاب را شکل می دهد. اشتیلر شخصیتی است که ما نباید آن را قبول داشته باشیم و به عنوان یک ضد قهرمان تقریباً از او متنفر می گردیم. اشتیلر همیشه وقتی خودش است تنفر برانگیز است.شخصیت ِ جالب و بسیار خوبی از اشتیلر روایت می گردد. آن هم تا حدود بسیار زیادی با روش های کلاسیک. با این حال شک نکنید که شما با او همذات پنداری خواهید کرد در حالی که خودتان هم نمی دانید با چه کسی در حال همذات پنداری هستید. رمان اشتیلر، گویا نسخه ی کلاسیک (و مهم تر از آن) و آلمانی رمان «باشتگاه مشت زنی» است. برای این که داستان کتاب فاش نشود چیزی نمی توانم بگویم اما فکر می کنم جملات کلیدی کرکگور در ابتدای کتاب همه چیز را به خوبی مشخص می کند. به هر حالف اثر در حد ایده بسیار قوی و جالب است اما پایان جالبی ندارد. کتاب از دو بخش تشکیل می شود. بخش اول، راوی ای آمریکایی به نام «وایت» قلم به دست می گیرد و شرح حال اشتیلر را می دهد و بخش دوم توسط دادستان سوئیسی یعنی «رولف» بیان می گردد. هر اندازه که بخش اول به خاطر سبک خاص و قوام نویسندگی فریش جذاب و خواندنی بیان می شود، بخش دوم بی تحرک و کسل کننده است. گویا واقعآً نویسنده ی دیگری که در حد و اندازه های نویسنده ی اصلی نیست، کتاب را کامل کرده است. به هر حال، به نظر می رسد بخش دوم باید حتماً خوانده شود ولیکن از خواندن آن حس خوبی به دست نمی آید. باید این را هم گفت که بخش دوم حاوی عمیق ترین مصائب اگزیستانسیالیستی است و به زعم من این عمق مطلب و حجم کوتاهی که به آن اختصاص یافته، عامل اصلی دلچسب از آب درنیامدن این فصل است. اگر همین مطالب عمیق، به وسیله ی بخش اول بیان می شد، اثر بهتری را در اختیار داشتیم. توصیف ها و فضاسازی های بخش اول، مخصوصاً در کتاب اول و هفتم واقعاً جالب توجه است. مخمصه ی راوی آن چنان مبهم و در عین حال درگیر کننده است که خواننده را با عطش فراوان به دنبال خود می کشد. اما این روایت و داستان خوب، خالی از مشکل هم نیست. اثر در بعضی از اوقات از ریتم تندی که بسیار پرکشش هم هست می افتد. چرا که نویسنده (یعنی ماکس فریش) حرفی برای گفتن دارد و وقتی می خواهد این حرف ها را بیان کند، ریتم را از دست می دهد. گاهی اوقات احساس می شود در بعضی از صحنه ها ما نیاز به توصیف بیشتری داریم. مثلاً با این که خواننده از «آتلیه اشتیلر» تصور کاملی دارد اما از فضای زندان به جز سلول وایت و حیاط آن اطلاعی در دست نداریم. از نظر تکنیکی، روایت داستان همیشه چیزی بین اول شخص و سوم شخص محض است. هر گاه دو راوی از خودشان صحبت می کنند روایت اول شخص است اما هر وقت می خواهند درباره اشتیلر یا یکی دیگر از شخصیت های داستان سخن بگویند، داستان به یک سیاه چاله پرت می شود که من آن را «سوم شخص محض» می نامم. این سوم شخص، روایتی به شدت جدا و گسیخته ازدیگر انواع سوم شخص را ارائه می دهد. مثلاًوقتی اشتیلر توصیف می شود و شخصیت پردازی می شود گویی در زمان و مکانی حضور داشته است که قابل وصف و توضیح نیست. به طور کلی اشتیلر در دنیایی توصیف می شود که فقط خودش در آن حضور دارد. در این نوع روایت، سوم شخص ِ توصیف شده در سیاه چاله ای است که ما فقط اثراتی از آن را قبل از نابود شدن می بینیم وگرنه خود او واقعآً نیست و شاید واقعاً هیچ گاه وجود هم نداشته است. این سبک روایت طبعاً تهی از زمان و مکان می شود. این تکنیک، علی الخصوص، به خوبی در خدمت فضای اگزیستانسیالیستی کتاب قرار گرفته است (ر.ک مقاله ی دورنمارت در پایان کتاب) با این حال، این کتاب را نمی توان به عنوان شاهکار قلمداد کرد. همان طور که گفتم پایان کتاب و بخش دوم اصلاً جالب نیستند و در بخش اول هم ضعف هایی مشهود است. مهم تر از همه ی این ها، به نظر من کتاب بیش از حد سوم شخص برخورد می کند. فی الواقع این کتاب صرفاً «داستان اشتیلر» است. سرگذشت او، مشکلات و مصائب او، انکار او، بازگشت او، غرق شدن او و …. به هیچ وجه وجود شخصی خواننده درگیر اشتیلر نمی شود و نمی تواند از فریش پیام های خاص خودشناسی را دریافت کند. فی الواقع آن زمانی یک شاهکار توسط فریش خلق می شد که اشتیلر در عین ضد قهرمان بودن تبدیل به هر کدام از «ما»ی خواننده شود و ما تجلی خودمان را در او ببینیم. در حالی که چنین چیزی، حداقل در رابطه با خود من رخ نداد. بدین وجه، خواننده داستان را می خواند، پند فریش را دریافت می کند و کتاب را به گوشه ای پرت می کند... همین!!!1391/4/28بخش های منتخب:- زن های دیگر وظایف مادری را جایگزین باله می کنند و ضرورتا با تحمل مرد به عنوان تولید کننده ی بچه، در نهایت در پی حذف او، با بچه های خود احساس خوشبختی می کنند، بچه هایی که برای آن ها همان قدر باارزش اند که باله برای بالرین، و بعد فرصت می یابند که همیشه و در همه حال درباره ی بچه های خود حرف بزنند، حتی وقتی که ظاهراً درباره ی بچه های دیگران حرف می زنند، و به ظاهر خود را قربانی می کنند تا بتوانند در وجود بچه های خود بیشتر قربان صدقه ی خود بروند و اسم آن را عشق مادرانه، از خود گذشتگی و در نهایت حتی تربیت بچه بگذارند، در حالی که اسم آن چیزی نیست جز خودشیفتگی محض. (ص 99)- چنین لبخندی واقعاً کمیاب است! فقط لبان کسی می توان به چنین لبخندی باز شود که خودش زمانی کرده است وپیش خود اعتراف می کند که گریه است (ص 183)- … بله، لازم نیست آدم این آقایان را به چشم دیده باشد، هر یک از ما از طریف گفته های آشنایانی که خود را در عالم انتحال سیر می کنند، تصویری از آن ها را در ذهن داریم، چه دوره و زمانه ای! این که اره ماهی دیده ای، این که با یک زن دورگه عشقبازی کرده ای دیگر چیزی به حساب نمی آید. چه بسا همه ی این چیزها را در یک بعد از ظهر در یک فیلم مستند دیده ای، و صاحب فکر و اندیشه بودن، وای خدای من، در این دوره و زمانه به ندرت آدم هوشمندی پیدا می شود که فقط از یک نفر تقلید کند. این که کسی دنیا را برای مثال فقط و فقط از دریچه ی چشم هایدگر ببیند نوعی تشخص به حساب می آید. (ص 185)- برای برخورداری از آزادی عقیده پول لازم است، آن قدر پول که دیگر به مشتری، دریافت سفارش و نظر مساعد دیگران نیاز نداشته باشی. ولی کسی که آنقدر پول دارد که بتواند واقعاً از آزادی بیان عقیده بهره مند شود، معمولاً با مناسبات حاکم موافق است. در نتیجه در این کشور هم پول حکومت می کند. (ص 195)- زیبیلیه خود هیچ قید و بندی حس نمی کرد، با این همه رفتار کاملاً متین همسرش ( به گفته ی خود او) کم کم او را عصبی می کرد. هنگام نوشیدن قهوه ی سیاه ... به انتظار اغاز بگومگو می نشست. بیهوده! رولف فقط گفت :« اگر پنج شنبه شب آزاد هستی، بد نیست بدانی که … کنسرت ارگ برگزار می شود...» زیبیلیه قهوه جوش برقی را راه انداخت و گفت: «آزاد نیستم» و با این گفته موضوع کنسرت ارگ منتفی شد. زیبیله دلش می خواست رولف را خفه کند. آزادی و استقلالی که رولف برای او منظور کرده بود کم کم حالت توهین آمیز به خود می گرفت. سرانجام آن که دادش در آمد زیبیلیه بود و نه رولف. «من از کار تو سر در نمی آورم! تو می دانی من کسی را دوست دارم و تقریباً هر روز او را می بینم، ولی تو حتی اسم او را نمی پرسی. این کار تو مسخره است!» رولف لبخند زنان گفت :«خب بگو ببینم طرف چه اسمی دارد؟» مسلماً زیبیلیه حاضر نبود به این پرسش تحقیر آمیز پاسخ بدهد. در نتیجه هر دو ساکت نشستند و منتظر شدند قهوه آماده شود.... بالاخره قهوه توی ظرف شیشه ای جوش آمدو صدای سوت بخار بلند شد. زیبیلیه به این نتیجه رسید که در مورد رولف هم ادامه ی وضع موجود امکان پذیر نیست. گذشته از دیگر مسایل، پول هم یکباره به مسئله ی مهمی بدل شده بود: برای رولف نه، برای زیبیله. آن چه زیبیله به تن داشت با پول رولف خریداری می شد. اشتیلر عزیز زیبیله این مطلب را امری طبیعی و بدیهی می دانست و زیبیله از این بابت در پنهان از او دلگیر بود. بله، اشتیلرتقریباً هیچ درآمدی نداشت، نمی توانست سری به بانک بزند. زیبیله این امر را می فهمید، با این همه بر خلاف عقل و منطق در پنهان از او دلگیر بود.... به واقع، زیبیله …... کوشیده بود با مهربانی تمام به او حالی کند که درست نیست بگذارد رولف، همسرش، هم چنان مخارج رخت و لباس او را تامین کند. اشتیلر از این بابت غمی به دل راه نمی داد، رولف هم همین طور. زیبیله (به گفته ی خودش) گاهی از دست هر دوی آن ها کلافه می شد. بعد لجبازی اش گل می کرد. «راستی من پول لازم دارم، پول زیاد، چون خیال داریم پاییز با هم به پاریس برویم...» بعد از زیر چشم نگاهی به رولف انداخت. رولف چیزی نگفت. دقیقاً چیزی که انتظارش نمی رفت رخ داد: هیچ اتفاقی نیفتاد. زیبیله فنجان او را پر کرد و روی میز گذاشت. رولف گفت :«ممنون». از دو حال خارج نبود. یا رولف، همسر زیبیله، مخالف این بود که او با مردی غریبه ( و با پول او) به پاریس برود، یا این که مخالفتی نداشت.... رولف فقط گفت :« که این طور، خیال دارید بروید پاریس». زیبیله بیشتر توضیح داد:« نمی دانم چه مدت، شاید فقط چند هفته شاید هم بیشتر...». رولف با آن متانت مسخره اش به زانو درنیامد، التماس کنان از زیبیله نخواست سر عقل بیابد و پیش او بماند، ولی خیز هم برنداشت. فنجان خود را هم به دیوار نکوبید. اصلاً و ابداً! چند لحظه ای کمی سرخ ش. ظاهرآً گمان کرده بود قضیه ی جواک بالماسکه ای پایان یافته است و حالا ناچار بود دوباره پیمان شکنی خوش و خرم زیبیله را بر خود هموار کند. لعنت به شیطان، ولی چرا ناچار بود؟ سرگرم هم زدن قهوه ی خود شد. چرا گلدان یا دست کم کتابی را بر نمی داشت و به طرف زیبیله پتاب نمی کرد؟ زیبیله متوجه لرزش خفیف فنجان او شد، با این همه احساس پشیمانی نکرد، حتی دلش به حال او نسوخت، بیشتر احساس سرخوردگی کرد، احساس تلخکامی و خفت، غمگین شد. پرسید :«یا شاید با سفر من مخالفی؟» و ظرف شکر را به طرف او گرفت. بعد دلایل خود را بازگو کرد:« تو خودت خوب می دانی که این جا اگر مردم مرا ببیند یاوه گویی می کنند. من به حرف مردم اهمیت نمی دهم ولی برای تو خوشایند نیست. به ویژه حالا که می خواهند تو را دادستان کنند! مسلماً برای تو هم بهتر است که ما در پاریس زندگی کنیم...» به او نگاه کرد. «هان، توچه نظری داری؟م رولف فنجان خود را به لب برد، جرعه ای نوشید، قهوه را هم زد، باز جرعه ای دیگر، فوت کرد و باز نوشید، طری که گویی در آن لحظه تنها مسئله ی موجود این بود که آن قهوه ی داغ را سر بکشد. سپس بی تاکیدی خاص پرسش منطقی خود را مطرح کرد :« خب فکر می کنی به چه مقدار پول نیاز داری؟» مثل هر مردی که خود دست به حمله نزده است، با بزدلی در پس مسایل منطقی رو پنهان کرد، در حالی که زیبیله دوست داشت بداند در دل او چه می گذرد و چه خواسته ای دارد. زیبیله با مردی غریبه در پاریس، به راستی این موضوع برای او اهمیتی نداشت؟ به نظر او این سفر اشکالی ندشات یا آن که غیر قابل قبول بود؟ زیبیله رک و راست از او پرسید :« تو چه نظری داری؟». رولف کنار پنجره ی بزرگ پشت به او ایستاده بود، هر دو دست در جیب شلوار، مثل کسی که محو تماشای شعله های آتش باشد.... [زیبیله] بی مقدمه گفت: «دوستش دارم» و افزود :« واقعاً به هم علاقه داریم، وگرنه دلیلی نداشت با هم به پاریس برویم، حتماً حرفم را باور می کنی، من که سبکسر نیستم» و بعد طبق معمول در چنین لحظاتی مرد جماعت باید به سر کار خود برگردد، بله، بله، ده دقیقه از دو گذشته، جلسه، زیبیله با این بهانه ی همیشگی مردانه اشنا بود. اگر رولف بلافاصله سر کار خود بر نمی گشت، کل بشریت به نابسامانی حقوقی ویرانگری دچار می شد. این بود که مختصر و مفید گفت: « خودت بهتر می دانی چه کاری بهتر است» و بعد از پوشیدن بارانی خود (در حالی که دکمه های آن را به زور از سوراخ های عوضی رد کرد و در نتیجه خانم مجبور شد آن را برایش مرتب کند) با جمله ای غم انگیز گفته ی خود را کامل کرد: هر کاری را که صلاح می دانی انجام بده» و راه افتااد و رفت. سپس زیبیله، تنها در اتاق، زار زار گریه کرد. (ص 277 تا 279 با اندکی تلخیص)
Title: Stiller (English title: I'm Not Stiller)Author: Max FrischFirst published: Suhrkamp-Verlag, Frankfurt am Main, 1954Edition I read: Suhrkamp-Verlag, Frankfurt am Main, 1963Page count: 518 pagesSummary (from Google books): The unabridged version of a haunting story of a man in prison. His wife, brother, and mistress recognize him and call him by his name, Anatol Ludwig Stiller. But he rejects them, repeatedly insisting that he's not Stiller. Could he possibly be right--or is he deliberately trying to shake off his old identity and assume a new one?As the summary above says, the main conflict in this book is the question over the identity of the main character. The set-up reminded me a lot of the Jodie Foster-Richard Gere film 'Summersby', in which a man returns to his old life after a mysterious absence of several years, but there are things which don't add up, putting his identity into question. Is it really him, or is it someone who is just pretending to be him? Also as in Summersby, if Stiller is really Stiller, he apparently will have to answer for a crime. The difference here, though, is that everyone around the protagonist insists that he must be Stiller. He is the only one who continues to deny it despite mounting evidence, giving instead the name of James Larkin White (a real historical figure, the discoverer of the Carlsbad Caverns, which story 'Stiller' also claims as his own). It is clear, though, that he is not so much trying to be White as he is trying to avoid being Stiller. Various possible solutions present themselves as the book progresses, ranging from a doppelganger to a conspiracy to insanity to a scam to avoid prison. I won't give away the answer (which may or may not be one of the things I just listed) so that you can see for yourself whether you figure out the answer before it's revealed. I don't think it would spoil the book to know, though, and in fact it might be interesting to go back and re-read it knowing what his true identity is.The main reason this book is so popular, though, is not the plot, but the Big Ideas that are explored. Well, that and the brilliant prose style of the author, but more on that in a minute. The main themes include, obviously, identity: how it is determined, whether it is something that defines a person, or whether a person can define themselves or change their identity. Another major theme is marriage and relationships, particularly between men and women. There isn't any sex (at least not directly, although it is implied), so it's more of an intellectual exploration of what constitutes a marriage – and suffice it to say, the author doesn't seem to believe it has anything to do with what's on a piece of paper. Further themes include patriotism (perhaps more interesting in post-War Europe than it is today), freedom, love, responsibility, theater and art. I don't want it to sound like this is just one big philosophical 'Schmusefest', though. There are many anecdotes, parables, and tales throughout the book to keep things interesting, involving murder, a beautiful 'mulatto' named Florence, the Spanish Civil War, a cat who just won't die, a Mexican volcano, the aforementioned discovery of the Carlsbad Caverns, a bolt of cloth that no one wants, and even Rip Van Winkle.Most of the book is written in the first person, in the form of a journal or personal transcript that Stiller keeps during his imprisonment (or more accurately, period of remand; he cannot be charged with anything until his identity is determined). It is an author's artifice that you shouldn't think too hard about: extensive conversations are repeated verbatim, impossible if from memory, and details are given that the average observer would not have noticed. Still, the voice is beautiful and mesmerizing, with train-of-thought prose roaming across entire pages without a period, yet without becoming confusing or pretentious. (I read this in the original German, so I'm not sure how the language comes out in translation.) The last section of the book is also in the first person, but from the point of view of the man who becomes Stiller's best – and perhaps only – friend. It serves to allow us to see Stiller from the outside, and consider the subjectivity of his report.Symbolism. I have to mention the symbolism. The characters' names all have meanings. Stiller, for example, means 'the quiet one', while White suggests 'carte blanche' or 'a blank slate'. Stiller's wife's tuberculosis, Easter morning, smashing plaster and bronze busts, going up into the mountains, it all Means Something. There are also copious subtle nods to various authors and philosphers including Kierkegaard, the Bible, Goethe, Thomas Mann, C. G. Jung, Ludwig Klages, Albin Zollinger, Ernst Jünger, Theodor Fontane, Leo Tolstoi and Bertolt Brecht. (That list is from Wikipedia; I'm not that well read.) There would be enough material for English Lit papers ad nauseum. You don't have to read it that closely to enjoy the book, but it's certainly an added dimension if you're into that kind of thing.It was a real stroke of luck that I got assigned this book, because I live near Zurich, Switzerland, and have been to many of the places where the main action of the book takes place. I think I was also able to appreciate some of the little jokes and ironies about Swiss bureaucracy and 'Ordnung muss sein' mentality better because of having lived here for so long. There were times when I was also reminded of Kafka's 'The Metamorphosis', and in fact many reviews also compare this book to works by Kafka and Camus. I have never read Camus, but I definitely found this book more entertaining than 'The Metamorphosis'.In certain respects, this book is very much bound to the time and place of its creation, but I think it can also be called a true classic. The themes handled are timeless, and the story is entertaining and varied with just the right amount of suspense, adventure and humor mixed with introspection, melancholy, and tragedy. I don't know if you must read this before you die, but it's a great piece of German literature.
What do You think about I'm Not Stiller (2006)?
O carte surprinzatoare, care reinterpreteza citeva motive literare binecunoscute, folosind ca formula narativa principala, la fel ca Marin Preda in Cel mai iubit dintre paminteni, naratiunea la persoana I pe doua voci: a eroului Jim Larkin White, alias Ludwig Anatol Stiller si a procurorului Rolf, care va deveni prieten al eroului. Tema romantica a dublului e reinterpretata din perspectiva existentialista, ca o fuga sau mai bine zis un refuz al sinelui, atit pe plan artistic, cit si sufletesc. A
—Stela
"Тяжко хранить бодрость перед лицом всего мира, перед большинством человечества, перед его превосходством, которое я не могу не признать. Тяжко одному, без свидетелей, знать то, что ты познал в часы одиночества, тяжко нести в себе знание, которое нельзя ни доказать, ни высказать. Я знаю, что я не пропавший Штиллер и никогда им не был. Клянусь в этом, хоть и не знаю, кто же я. Может быть - никто. И пусть даже мне докажут черным по белому, что среди всех людей, рожденных на свет и занесенных в церковные книги, в настоящее время не хватает одного только Штиллера, и если я отказываюсь признать себя Штиллером, значит, меня вообще нет на свете, - все равно откажусь! Почему они не оставят меня в покое? Я веду себя смехотворно, мое положение становится невыносимым. Но я не тот человек, кого они ищут, и эту уверенность, единственное, чем я владею, я не отдам!"Книга, которая началась с недоразумения, стала жизнью и закончилась... нет, не трагедией, просто закончилась так, как полагается в этом мире. Книга о том, что можно всю жизнь простоять у закрытой двери и умереть непонятым, можно проспать свою жизнь, будучи знаменитым архитектором или знаменитой балериной. Можно убежать, но нельзя оставить начатое, ибо начатое - это ты сам. Добавьте к этому уникальный сюжет и глубину погружения. В Швейцарии есть настоящая литература.
—Artem Huletski
Heel af en toe doet een mens nog eens een aangename ontdekking. Bij Max Frisch en Stiller is dat zeker het geval. Dit is het verhaal van een man die aan de Zwitserse grens wordt aangehouden omdat hij zich voordoet als een Amerikaan, maar eigenlijk de voortvluchtige Stiller zou zijn. In de cel houdt hij notities bij waardoor we geleidelijk, broksgewijs en vanuit verschillende standpunten, ingewijd worden in zijn verleden, zijn worsteling met zijn identiteit, zijn gecomplexeerde relatie tot zijn vrouw, zijn Zwitser/Amerikaan-zijn. Af en toe verliest Frisch zich in details. Maar Stiller is heerlijk genieten. Spijtig dat ik het moest lezen in Franse vertaling, ik vond niet meteen een Nederlandse editie.
—Marc