What do You think about A Hero Of Our Time (1966)?
مرگ من برای جهان و جهانیان ضایعه عظیمی نخواهد بود.خودم هم سخت از این زندگی کسل شده ام.من چون کسی هستم که در مجلس رقص خمیازه می کشد و فقط چون ...کالسکه اش نیامده نمی رود بخوابد.ولی کالسکه حاضر استقهرمان دوران ، نمی خواهد نه تو و نه هیچ کس دیگه ای دوستش داشته باشیمثه قهرمانان دیگر نیست که بخواد حس ترحمت را برانگیزدو دلت بخاطر هانس شنیر از کاتولیک ها خون بشهگاهی هم اگر کسانی را شیفته خود می کند از خود می پرسد: چرا این قدر در جلب محبت دخترک جوان اصرار می ورزم-در صورتی که به هیچ وجه قصد اغوایش را ندارم و هرگز به زنی اش نخواهم گرفت!-شاید دشواری امر جلبم می کنداین پچورین آدم عجیب غریبیهکارایی میکنه که حق داری ازش متنفر بشیولی اصلا براش مهم نیستاز دشمن بیشتر خوشش می آید تا دوستهمه چی این دنیا رو مسخره میکنهدوستی و عشق و آخرش به پیشواز مرگ میرهدر دوئل با تفنگ ،موقعیت خطرناکی را پیشنهاد میدهورنر" شاهد دوئلش بهش میگه اینجوری ممکنه کشته بشی"پچورین در جواب میگه: از کجا میدونی شاید میل داشته باشم کشته بشم؟پچورین در اواسط داستان خیلی واقعی تر میشه، ماتت می برد از حرف هایی که میزند و صداقتی که در بیان افکار درونی اش دارد و درست به همین خاطره که نمیتونی ازش متنفر بشی و به حرفاش فک می کنی:یکی از راویان داستان میگهما تقریبا همیشه آنچه را که می فهمیم می بخشیم :قسمتی از افکار پچوریناگر این یادداشت ها روزی به دست زنی بیافتد چه خواهد گفت؟ با تنفر و !انزجار خواهد گفت همه اش تهمت و افتراستاز آن زمان که شاعران شعر می گویند و زنان آن شعرها را می خوانند(البته این خود موجب سپاسگذاری عمیق است) آن قدر فرشته شان خوانده اند که آنان نیز واقعا،از فرط ساده دلی، این تعارف را باور کردند و از یاد بردند که ...همین شاعران در برابر پول،نرون را نیمه خدا نامیدندسزاوار نبود که من با این لحن آمیخته به شرارت از ایشان سخن گویم، زیرا که جز آنان چیزی را در جهان دوست نمیدارمزنان باید آرزو کنند که تمام مردان انان را چون من بشناسند،زیرا من از ان زمان که بیمی از ایشان ندارم و به نقاط کوچک ضعفشان واقف گشته ام،صدبار بیشتر دوستشان دارمگاهی از خودم متنفر می شوم... آیا علت تنفرم از دیگران نیز همین نیست؟...دیگر اعمال نجیبانه از من سر نمیزند.اگر دیگری جای من بود تمام داراییش را نثار قدم شاهزاده خانم می کرد ولی کلمه ازدواج اثر سحر آسایی در من دارد.هر قدر دلداده زنی باشم،اگر کوچک ترین اشاره ای بکند که باید بزنی بگیرمش،با عشق وداع می کنم! قلبم چون صخره خارا می گردد و دیگر هیچ چیز قادر نیست باری دیگر جانش بخشد.به هرگونه فداکاری حاضرم جز این.حاضرم بیست بار زندگی و حتی شرافت خویش را به خطر بیاندازم...ولی آزادی خود را نمی فروشم.......................................................................بخشی از دیباچه کتابآقایان عزیز -قهرمان عصر ما تصویری است ولی نه تصویر یک نفر.این تصویر تمام معایب حاضر است-معایبی که در حال رشد و نمو استممکن است بگویید که محال است شخصی این همه بد باشد ولی من می گویم که اگر شما امکان وجود نابکارانی را که در تراژدی ها و رمان ها وصف شده اند باور کرده اید،چرا در حقیقت وجود پچورین شک دارید؟ اگر شما به اوهام وحشتناک تر و زشت تر علاقه نموده اید،چرا این سیرت را لااقل به شکل وهم هم شده قبول نمی فرمائید؟ آیا سبب بی لطفی نیست که !در این تصویر بیش از آنچه شما مایلید حقیقت وجود داردشما می گویید که اخلاقیات از این کتاب سودی نخواهد برد.پوزش می طلبم.هر قدر به مردم سخنان شیرین گفتند و ایشان را فریفتند بس است.معده ایشان از این شیرینی ها فاسد شده.دواهای تلخ لازم دارند.به حقایق زننده نیازمندند.ولی تصور نفرمایید که نویسنده این کتاب هیچ گاه آرزوی بلند اصلاح مردم را در سر پرورانده باشد.خدا نکند که تا این حد به نادانی گراییده باشم! او فقط خوش است که مردم معاصر را آن چنان که خود درک می کند و خوشبختانه بارها دیده است(برای خود و شما) تصویر نماید.شاید مرض را تشخیص داده باشد،اما !طرز معالجه را خدا می داند.......................................................................در گرداگرد کوه "ماشوک" قطعات ابر خاکستری، مانند مار به خود میپیچیدند و می خزیدند و در حرکت سریع خویش متوقف می شدند.گویی دامن ابر به درختان پر خار ان کوه گیر کرده باشدصحنه پردازی های زیبای این کتاب نشان از شاعر بودن نویسنده داردمیخائیل لرمانتف یکی از شاعران نابغه روسی بوده و وی را جانشین شایسته الکساندر پوشکین می خواندندوبلینسکی یکی از منتقدان معروف با خواندن این کتاب در مورد لرمانتف نوشته بود: در روس باستان ، نابغه کبیر دیگری متولد شدلرمانتف تا حدودی شباهت هایی به پچورین داشته و هم سفرهای زیادی کرده و هم نظامی بوده و چندین بار تبعید شده و در دو دوئل شرکت داشته که در دوئل .دوم کشته شد در سن 27 سالگی یعنی در اوج نبوغشجهان پوچ تر از این ها به وجود آمده و پوچ تر از این ها به پایان می آید پیش از آن که چیزی یا کاری به سرانجام برسد"لرمانتف"
—Afshar
جاءت هذه الرواية لتشعرني بالسعادة ، السعادة التي تأتي حين تشعر إنك تقرأ شيئا جميلا شيئا فارها يشعرك بلذة القراءة وأن هناك كاتبا يحترم قارئه لذلك يقدم له وجبة ستشعره بالشبع ، بالرغم من صغر سن هذا الكاتب حين كتب هذه الرواية اللذيذة .. نعم استطيع أن أطلق عليها لذيذة لأني إلتهمتها إلتهاما واستمتعت بها كمن تشبع من أغاني هذا العصر وتشوق لسيموفونية من ذلك الزمان البعيد الملاحظ في هذه الرواية إنتقال السرد من شخصية لأخرى فتجد ليرمانتوف سرعان ما يسلم الحكاية ليد أخرى وقد جاء هذا الإنتقال السردي قمة في التناغم والتشويق والتعريف بشخصيات الرواية ، الرواي الأول وهو كما يبدو رجل محب لسماع الحكايات قد يكون عاشقا للأدب وبالتأكيد فضولي من الدرجة الأولى ثم يأتي دور مكسيم صديق بطل ذلك الزمان ليروي قصة بيلا بحماس شديد .. ويتركنا ليرمانتوف نحب حكاية هذه الصداقة الجميلة والتي كشفت جوانب هامة من شخصية بطل الرواية في علاقته بالمرأة ليفاجئنا بنهايتها المأساوية سواء على صعيد الحب أو صعيد الصداقة ..يتسلم السرد الراوي الثالث بتشورين بطل ذلك الزمان ، وبتشورين شخصية متورطة بنفسها فهو ضابط ومن أسرة نبيلة ثري وشخصية جامحه ومغرورة ، إنها من الشخصيات التي تعجب الفتيات غير إن كل ذلك كان يشعره بالضجر .. !وذلك يدفعني للتساؤل عندما تضجر أنت ما1ذا تفعل قد تقرأ أو تشاهد التيلفزيون أو لعلك تخرج من المنزل وفي أسوء الأحوال ستذهب للنوم ولكن ماذا كان يفعل بتشورين لقد كانت له فلسفة غريبة في الحياة إنه يعمل على إخراج الجانب المعتم في شخصيته ويمارس شروره بطريقة مؤذية تسبب الألم للآخرين إنه يتسلى بالنساء في أغلب الأحيان ويعترف بذلك بصراحة شديدة كما يعترف أن هذا الألم يجعله يشعر بالمتعة إنه رجل يجب أن يشعر بالإنفعالات أن يجري الإدرينالين في جسمه طوال الوقت أن يجري والسر في الإثارة أن يكون قريبا من الحب ولا يلمسه أن يكون قريبا من الموت ولا يموت .. قد تكون القصة قصة تقليدية الغيرة والإنتقاموالمؤامرات إلا إن بناء هذه الشخصية كان قويا والسرد على سرعته كان غارقا في بحر من الجمال ..هناك بعض الأمور التي استرعت انتباهي في الرواية أحسب إنها ملحوظة وهي مسألة التجسس خلف النوافذ فلقد تكرر الأمر أكثر من مرة وهذا الأمر يحدث حين يسقط في يد الراوي ولا يعرف ماذا يفعل ليوجد حلا يخرج بطله من ورطته لذلك الطريق للوصول للحل كان مكررا أو لعلها سمة من سمات ذلك العصر لا أدري حقيقة هناك أيضا الطريقة التي مات بها جرونتشكي إن تصرفاته للوصول لهذه المبارزة لم تكن تتناسب مع خياره في المبارزة هناك تناقض في هذه الشخصية ولم أكن أعتقد إنها تستحق تلك النهاية ولعل في الأمر تعاطف قارىء يستنكر تلك المبارزات الغبية كواقع إجتماعي مسكوت عنه وليس أكثر خطف النساء وهو ما حدث في قصة بيلا وما قرأت عنه أيضا في قصة علي ونينو كحدث مهم من أحداث الرواية شغلني حقيقة لأنه بدا واضحا إنه يشكل ثقافة من ثقافات سكان هذه المناطق وتصبح بعده المرأة مسلوبة الإرادة سواء كانت تحب خاطفها أم لا فإنها تفقد حياتها السابقة ويصبح واقعها لأنها تصبح عارا ويصبح العودة إلى عالمها وأسرتها في خبر كان وهذا ينبأ بالواقع الإجتماعي في أرض القوقاز ولعل الطبيعة الجبلية الوعرة تركت أثرها على سكان تلك المناطق وطبائعهم هذا ما أفكر به حين أبحث عن سبب أسلوب ليرمانتوف كان رائعا سرده فاتن سريع بسيط للغاية ومغري للقراءة حين تبدأ في القراءة تغريك سهولته أن تصل إلى الصفحة المئة أظن أغلب الروايات الكلاسيكية هي هكذا لأن الروح مختلفة وخالية من الفذلكات اللغوية تشعر أن ليرمانتوف لديه كاميرا يصوب نحو مشهد ما ويجعلك تتأمل المكان يسلط الضوء على روح الحياة الماجنة في طبقة النبلاء للمجتمع الروسي القضايا الإجتماعية التي طرحت في الرواية الوصف الشائق ناهيك عن حس الفكاهة التي تمتع بها الكاتب ورسم الشخصيات الذي جاء بارعا خاصة الأميرة الصغيرة في ترددها وقلقها ورغباتها المستترة إلى جانب الطبيعة الساخرة لشخصية بتشورين والبرود الذي يستطيع القارىء أن يشعر به والذي سرعان ما يتحول إلى نقيضه من ألم وحزن بسبب الطبيعة الغير مستقرة للبطل والتي ستجلب الإستفزاز فيما كان القارىء أنثى .. وحالة الندم التي تحوله إلى شخص آخر أو لعلها تظهر طبائعه الخيرة التي لا تبقى طويلا وكأنه يتخلص من لون جلده الحقيقي بأصباغ مختلفة في كل مرة إن ذلك دليل حي على قدرة هذا الكاتب الجميل على قراءة العوالم الداخلية والمتناقضة في الإنسان والتي يصعب تفسيرها ..هذه رواية جاءت في وقتها المناسب تماما
—mai ahmd
And now Childe Harold was sore sick at heart,And from his fellow bacchanals would flee;'Tis said, at times the sullen tear would start,But pride congealed the drop within his e'e...- Lord Byron, Childe Harold's Pilgrimage (Canto I, Stanza VI)Another life that vanished too soon. Mikhail Lermontov was only 26 years old when he was killed in a duel. Same fate as another Russian genius, Alexander Pushkin, to whom he dedicated his poem "Death of the Poet": And thus he died - for vengeance vainly thirsting / Secretly vexed by false hopes deceived... / His lips forever sealed. Lermontov's poetry and prose are equally superb. At such a young age, he became one of the most important Russian writers of all time. And another favorite of mine. That was a nice surprise, because I honestly did not have high hopes for this book. I am not sure why. I did not expect such a beautiful and evocative writing, powerful enough to fill my heart with delight and break it, at the same time. Little I knew that Lermontov himself was kind of the personification of the Byronic hero, like the main character of this book, Pechorin, a man made of flesh, bones, arrogance, cynicism and melancholy. A captive of his own pessimism and that familiar feeling of emptiness and perpetual loss. A victim of the world.Yes, such has been my lot from very childhood! All have read upon my countenance the marks of bad qualities, which were not existent; but they were assumed to exist—and they were born. I was modest—I was accused of slyness: I grew secretive. I profoundly felt both good and evil—no one caressed me, all insulted me: I grew vindictive. I was gloomy—other children merry and talkative; I felt myself higher than they—I was rated lower: I grew envious. I was prepared to love the whole world—no one understood me: I learned to hate. My colourless youth flowed by in conflict with myself and the world; fearing ridicule, I buried my best feelings in the depths of my heart, and there they died. I spoke the truth—I was not believed: I began to deceive. (93)I have always read that bad people were not born, but made; almost embracing the argument that a warm environment can overcome any genetic predisposition. I'm not quite sure about that. Pechorin clearly thought that was his case. He was ready to love and the world taught him to hate.This book is not a novel per se; it is divided into five novellas ("Bela", "Maxim Maximovich", and three extracts from Pechorin's diary—simply brilliant).The first part serves as an introduction to Pechorin's character. A young officer and Captain Maximovich started talking about the latter's peculiar friend, Pechorin, whom he had met in the Caucases. This young man had met a beautiful princess named Bela that soon became his next challenge. Bela's brother, Azamat, a whiny, obnoxious teenager, really wanted somebody else's horse. And Pechorin offered his assistance in exchange for Bela. Yes, a woman for a horse. So the little brat kidnapped his own sister and then he got his beloved horse. Charming fella.By that time, I was a bit bored. I was about to take the narrator's offer:Therefore, you must wait a bit, or, if you like, turn over a few pages. (26) I didn't. I followed his advice:Though I do not advise you to do the latter, because the crossing of Mount Krestov (or, as the erudite Gamba calls it, le mont St. Christophe) is worthy of your curiosity. (26)Yeah. It was not.In conclusion, time went by and Pechorin's free spirit got bored of Bela. While reading his response to Maximovich when he asked him about the princess I thought: “Finally. A first sign that this book can be amazing”. And it certainly was. A young man with a void in his heart, with needs that were impossible to satisfy, with the thought of death always in his head, couldn't be around the same people for a long time. He started to feel suffocated and the urge of escaping took over him. Like a Russian Childe Harold, the only option was to get away, to travel. To experience new things so he can reduce that void, to vanish his ennui. This situation is described with such a beautiful, dazzling writing.(This next passage does not have spoilers, but I hid it because it is quite long and some people might prefer not to read the whole thing—but I just couldn't quote less without damaging the essence. So, you have been warned.)(view spoiler)[Mine is an unfortunate disposition; whether it is the result of my upbringing or whether it is innate—I know not. I only know this, that if I am the cause of unhappiness in others I myself am no less unhappy. Of course, that is a poor consolation to them—only the fact remains that such is the case. In my early youth, from the moment I ceased to be under the guardianship of my relations, I began madly to enjoy all the pleasures which money could buy—and, of course, such pleasures became irksome to me. Then I launched out into the world of fashion—and that, too, soon palled upon me. I fell in love with fashionable beauties and was loved by them, but my imagination and egoism alone were aroused; my heart remained empty... I began to read, to study—but sciences also became utterly wearisome to me. I saw that neither fame nor happiness depends on them in the least, because the happiest people are the uneducated, and fame is good fortune, to attain which you have only to be smart. Then I grew bored... Soon afterwards I was transferred to the Caucasus; and that was the happiest time of my life. I hoped that under the bullets of the Chechenes boredom could not exist—a vain hope! In a month I grew so accustomed to the buzzing of the bullets and to the proximity of death that, to tell the truth, I paid more attention to the gnats—and I became more bored than ever, because I had lost what was almost my last hope. When I saw Bela in my own house; when, for the first time, I held her on my knee and kissed her black locks, I, fool that I was, thought that she was an angel sent to me by sympathetic fate... Again I was mistaken; the love of a savage is little better than that of your lady of quality, the barbaric ignorance and simplicity of the one weary you as much as the coquetry of the other. I am not saying that I do not love her still; I am grateful to her for a few fairly sweet moments; I would give my life for her—only I am bored with her... Whether I am a fool or a villain I know not; but this is certain, I am also most deserving of pity—perhaps more than she. My soul has been spoiled by the world, my imagination is unquiet, my heart insatiable. To me everything is of little moment. I become as easily accustomed to grief as to joy, and my life grows emptier day by day. One expedient only is left to me—travel. (31-32) (hide spoiler)]
—Florencia Brino