What do You think about Pulp (2002)?
This was a classic private eye novel, with some interesting twists. Similar writing style to Post Office, and another great character. Nick Belane is basically Sam Spade, you know, if Sam Spade were a huge drunk ass hole with a propensity to get in bar fights. Despite seeming to stumble through life drunk and betting on the ponies (very similar to Chinaski), Belane manages to solve pretty much any case that comes to him (especially the ones involving Lady Death and aliens). He solves cases by pissing off everyone he encounters, kicking people in the family jewels and roughing them up with brass knuckles. There is some of the greatest dialogue I have ever read in this book. Belane, just doesn't care about anything, is very quick witted and basically a horrible person, and it never gets old. At one point he calls a phone sex line, has a completely inane conversation, which finally ends when the girl hangs up on him because he asks her to wait while he goes pee. Absolutely hilarious scene, probably my favorite. Another great book, and I look forward to reading much more Bukowski.
—Matt
عامه پسند از آن دسته کتابهایی بود که با خواندن بخشهایی از آن در صفحات فیسبوک به لیست کتابهایی که باید بخوانم اضافه شد. این بخش لعنتیاش چند وقت است که به دیوار روبرویم پونز شده:من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چه کار کردهاند؟ یک جایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را.عامهپسند از آن دسته کتابهای مریضی بود که دوستشان داشتم. از آنهایی که میخوانی و جنونهای ادواری و خود قهرمان پنداریهای کاراکتر اصلیاش را میفهمی. که خودت را جای او میگذاری، و با خودت فکر میکنی چقدر من هم از این قبیل فکرهای نابهنگام فلسفی در لحظه لحظهی عادی و یا شاید پوچ زندگیام دارم. آدم همیشه از آشنا شدن با آدمهای شبیه خودش احساس آرامش و خوشحالی میکند. احساس تنها نبودن در دنیا حتی!جمعه 19 مهر 92تهران
—Maryam Shahriari
هنوز هم از صفحهى آخرش در وحشتم!بعد از چندين سال مشتاق بودن، خوندمش. البته كه سياهِ خوبى بود.يا ويژگى متن بود يا لحن ترجمه كه باعث شد من در اغلب لحظات، فكر كنم دارم وودى الن مىخونم و هربار خودم رو از اشتباه دربيارم و ادامه بدم.از صفحهى آخرش ترسيدم چون با خودم مىگم «نكنه بزرگترين ترس زندگىِ تو هم اينقدر ناباورانه بياد سراغت؟».
—Behnaz Farzin